داستان کوتاه و جالب

مردی به عالم بزرگی گفت:

من مالی دارم و می‌خواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.

شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت می‌گیری یا پشت سرت؟»

صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زنده‌ای از مال خودت انجام بده

نه از مال وارثانت!

داستان کوتاه

شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند  که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید.
یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند.
متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!
پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت.
به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.

به هدف چشم بدوزید نه به مسیر...

       آنتونی رابینز