مردی به عالم بزرگی گفت:
من مالی دارم و میخواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.
شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت میگیری یا پشت سرت؟»
صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زندهای از مال خودت انجام بده
نه از مال وارثانت!
از پشت سر نزدیکت می شوم و شانه ام را
تکیه می دهم به گوشه در شیشه ای تراس. نشسته ای روی صندلی محبوبت و سیگار
می کشی. موقع پک زدن، چانه ات را می دهی بالا و با لذت تمام این کار را
تکرار می کنی. دود را که فوت می کنی به آسمان، می آیم و سیگار را از دستت
می قاپم. نگاهت پر از دلخوری و نفرت شده. دقیقن مثل همان روزی که دکتر زل
زد در چشمم و گفت شوهرت سرطان ریه دارد و باید سیگار را ترک کند و درمان را
شروع کند. از آن روز سه هفته ای گذشته و خلوت گاه هرشبمان به جای اتاق،
شده تراسی چند متری و زل زدن از طبقه پنجم برجی به چراغ های روشن شهری که
خاموش نمی شود. سیگار را که از آن بالا پرت می کنم، با لجبازی بسته سیگار
را از جیبت در می آوری. می خواهی نشانم دهی که باز هم داری و کوتاه نمی
آیی. دست می برم جلو و سیگاری از بسته توی دستت بیرون می کشم. فندک را از
روی میز کوتاه بغل دستت برمی دارم و برای بار اول سیگاربه لب می گذارم.
دوست داشتنت از همه دنیا برایم باارزش تر است. اگر شهر خاموش نمی شود، ما
خاموش می شویم. تو با بهت و چشم های پر از اشکت و من با سیگارهایی که پشت
سر هم دود می کنم. نداشتنت به قیمت نداشتن خودم است.
چشم به آنطرف شهر دارم. جایی آن دور دورها که شاید قطاری رد بشود و صدای
سوتش در هوا بپیچد. فکر می کنم سیگار که می کشم، آیا دودش را کسی آنطرف شهر
می بیند؟ می خواهم با تو حرف بزنم. اما سکوت کرده ای. آنقدر ساکتی که جرات
ندارم برگردم ببینمت. سکوتت خیلی عجیب شده. می ترسم اما به روی خودم نمی
آورم… آخرین نخ سیگار را توی بشقاب خاموش می کنم و بی آنکه سر برگردانم،ک ف
دستم را طرفت می گیرم:
-میشه بهم یه نخ دیگه بدی؟
منبع سایت هنرلند