ملانصرالدین

شخصی به ملانصرالدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری می خواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود، نوبت شهادت ملا رسید چون
او عادت به دروغگویی نداشت، گفت: شهادت می دهم که این شخص صد خروار جو از طرف می خواهد.
قاضی گفت: او ادعای گندم می کند تو شهادت جو میدهی؟
گفت: با من قرار گذاشته شهادت بدهم شهادت گندم یا جو طی نکرده است.

داستان کوتاه و جالب

مردی به عالم بزرگی گفت:

من مالی دارم و می‌خواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.

شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت می‌گیری یا پشت سرت؟»

صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زنده‌ای از مال خودت انجام بده

نه از مال وارثانت!

سیگار | داستان هفتگی | به قلم مهسا طاهری

سیگار | داستان هفتگی | به قلم مهسا طاهری
سیگار عنوان داستانی است که این هفته می خوانید. مهسا طاهری متولد سال ۷۵ ،  از داستان نویسان جوانی است که دوره های داستان نویسی را نزد آقایان عبدی و آقای درجی دیده است . مهسا طاهری دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است و داستان زیر به قلم وی است

سیگار

مهسا طاهری

از پشت سر نزدیکت می شوم و شانه ام را تکیه می دهم به گوشه در شیشه ای تراس. نشسته ای روی صندلی محبوبت و سیگار می کشی. موقع پک زدن، چانه ات را می دهی بالا و با لذت تمام این کار را تکرار می کنی. دود را که فوت می کنی به آسمان، می آیم و سیگار را از دستت می قاپم. نگاهت پر از دلخوری و نفرت شده. دقیقن مثل همان روزی که دکتر زل زد در چشمم و گفت شوهرت سرطان ریه دارد و باید سیگار را ترک کند و درمان را شروع کند. از آن روز سه هفته ای گذشته و خلوت گاه هرشبمان به جای اتاق، شده تراسی چند متری و زل زدن از طبقه پنجم برجی به چراغ های روشن شهری که خاموش نمی شود. سیگار را که از آن بالا پرت می کنم، با لجبازی بسته سیگار را از جیبت در می آوری. می خواهی نشانم دهی که باز هم داری و کوتاه نمی آیی. دست می برم جلو و سیگاری از بسته توی دستت بیرون می کشم. فندک را از روی میز کوتاه بغل دستت برمی دارم و برای بار اول سیگاربه لب می گذارم. دوست داشتنت از همه دنیا برایم باارزش تر است. اگر شهر خاموش نمی شود، ما خاموش می شویم. تو با بهت و چشم های پر از اشکت و من با سیگارهایی که پشت سر هم دود می کنم. نداشتنت به قیمت نداشتن خودم است.
چشم به آنطرف شهر دارم. جایی آن دور دورها که شاید قطاری رد بشود و صدای سوتش در هوا بپیچد. فکر می کنم سیگار که می کشم، آیا دودش را کسی آنطرف شهر می بیند؟ می خواهم با تو حرف بزنم. اما سکوت کرده ای. آنقدر ساکتی که جرات ندارم برگردم ببینمت. سکوتت خیلی عجیب شده. می ترسم اما به روی خودم نمی آورم… آخرین نخ سیگار را توی بشقاب خاموش می کنم و بی آنکه سر برگردانم،ک ف دستم را طرفت می گیرم:
-میشه بهم یه نخ دیگه بدی؟


منبع سایت هنرلند

داستان کوتاه

شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند  که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید.
یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند.
متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!
پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت.
به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.

به هدف چشم بدوزید نه به مسیر...

       آنتونی رابینز